دیگر نمی گویم بیا
آقاجان دلم گرفته است . . .
دیگر نمی خواهم بگویم بیا . . .
از این جمله ی تکراری خسته شدم ومی دانم شما نیز خسته شدید.
دیگر نمی خواهم کلمات تکراری را بیاورم .
ولی می گویم آقاجان . . .
اگر از این کلمات تکراری خسته شدیم از پنهانی قبرمادرمان هم خسته شدیم.
از کشتار های دسته جمعی هم مردم بی گناه به دست برخی مسلمان نماها . . .
از انسان های بی گناهی که هر روز و هر روزه کشته می شوند و ما فقط وفقط می توانیم ببینیم و بشنویم و نتوانیم کاری کنیم.
آقا جان . . .
دوباره ایام فاطمیه آمده ،دوباره یادمان آمد به فدک،به خطبه به در ،به پهلو، . . .
دوباره یادمان آمد به قبر پنهان ،به بیابان ،به آفتاب ،به بقیع . . .
دیگر نمی خواهم بگویم بیا . . .
خودت حالمان را می دانی و می بینی . . .
آقاجان. . .
دیگر نمی خواهم بگویم بیا . . . می گویم به ما نگاه نکن که گناه می کنیم و به روی خودمان نمی آوریم . . . بلکه به ان هایی نگاه کن که خالصانه منتظرت هستند.
و شاید به آن هایی نگاه کن که از نیامدنت سوءاستفاده می کنند و می کشند و خراب می کنند و به خیال خود می سازند،دین های کاذب وامام کاذب و حتی خدای کاذب .
آقاجان نمی دانم چگونه بگویم بیا. . . فقط می گویم بیا که انتظارت به درازا کشیده است .